یادته می گفتی دوستت دارم سرم را پایین انداختم و گفتم نظر لطفته سرم رو بالا آوردی تو چشام نگاه کردی و گفتی:نظر لطفم نیست نظر دلمه.تکرار اون نگاه و اون جمله که هیچوقت برام تکراری نمی شه باعث شد که دل من هم صاحب نظر بشه و منو مجبور کنه که بهت بگم:دوستت دارم مگر دوستت نداشتم پس چرا حالا تنهام آغوش من برای توست. یکی از ما دروغ می گفت ولی هنوز همانقدر برایم عزیزی که نمی توانم تهمت این دروغگویی رو به تو بزنم. آری!من دروغ می گفتم دروغی به وسعت تمام بی تو ماندن هایم دروغی به وسعت تمام دلتنگیهایم من دوستت نداشتم من دیوانه وار عاشقت بودم و من تو را با ذره ذره وجودم می پرستیدم و می پرستم. کاش می دانستی این شقایق زخمی روزی آرام بر دستت خواهد مرد و تو با دلی غمگین اشکهای گرمت را به جنازه سرد شقایق هدیه می دهی.یادت هست؟
از رفتن که می گفتی:صدایم بی صدا در سینه می شکست...می دانستم این کابوس به سراغم خواهد آمد...باید به خواب می رفتم...این کابوس در تقدیر من بود...حالا که نیستی چشمانم چه بی تاب نگاهت شده اند...!
آسمان چه بر من سخت می گیرد...روزها چه عمر درازی دارند...شبها چه پر تشویش و نا آرام اند...
بی پناهی دستانم را می بینی؟؟